۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه



به تفتان رفتم .
همش گلایه میکردو اه میکشید.
از درد تنهایی و بیکسی ..
از اینکه البرز را براو برتری میدانن گلایه اش نبود .
گلایه اش از قومی بود که خودش را فراموش کرده و
ز قدمتش نمیداند
از شهر دزاپی (زاهدان) میگفت که فرهنگ خویش را نادیده گرفته و
دم از ترقی و فرهنگ دیگری میگویند.
از خاش و درختی1300سالی میگفت که زیارتگاه اجدادش نامی جز خود دیگر مکان نامی نداشت.
از پحرکی (ایرانشهر) میگفت که امیدش فقط متصل چند شهر بود و دیگر معیشیتی نداشت یا قلعه ی که همانند اسکلتی استخوانی چشم
به هیچ امید ندارد..
از چابهاری میگفت که امیدش به خلیج عمان است و خلیج خودش (مکران)
را به خود نمیگیرد وان را به خاک سپرده است.
از سراوانی میگفت که دم از قدمت چند هزار سالانه دارد.
و سنگ نوشتهای قیل از میلاد که رو به تباهیست.
از سربازی (شهرستان سرباز)میگفت که خود را مرزبان بید پیر (ایران)
میدانست ولی او را زخود نمیدانن از رودخانه اش میگفت که قطری اب ندارد و از انقراض نسل تمساحی چند ساله میگفت.
از نیکشهری میگفت که همه درها را بر او بسته اند و دادشاهش را به فراموشی سپرده اند.






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر